الیزابت گیلبرت از انتظارات ناممکنی که ما از هنرمندان و نوابغ داریم می گوید و پیشنهاد می کند که که منشاء هنر هنرمند و نبوغ نابغه را خودش ندانیم بلکه آنها را متصل به منبعی خارج از خود بدانیم. این سخنرانی جذاب، شخصی و خیلی تاثیر گذار است.
00:11 من یک نویسنده هستم. کتاب نوشتن شغل من است اما البته فقط همین نیست. بلکه کتاب نوشتن عشق و اشتیاق مادام العمر من بوده است. فکر هم نمی کنم این مساله هیچ وقت عوض بشود. حالا این را داشته باشید. اخیراْ یک اتفاق عجیبی در زندگی شخصی و همچنین در زندگی شغلی من رخ داده است. به طوری که مجبور شده ام دو مرتبه رابطه ی خودم را با این کار بازنگری و تنظیم کنم. آن اتفاق عجیب کتابی است که اخیراً نوشته ام. این کتاب که خاطرات سفر من است اسمش «بخور عبادت کن عشق بورز» هست. این کتاب برخلاف کتابهای قبلی من، به دلیلی در دنیا پخش شد و تبدیل به یک موضوع خیلی احساسی شد و به پرفروش ترین کتاب در سطح بین المللی تبدیل شد. نتیجه این شد که الان هر جا که میروم مردم با من طوری برخورد می کنند انگار که من نفرین شده هستم. جدی می گویم. نفرین شده، نفرین شده! مردم به پیش من می آیند و می گویند که، نگران نیستی؟ نگران نیستی که دیگر هیچ وقت نمی توانی کاری بهتر از این کتاب انجام بدهی؟ نگران نیستی که تا آخر عمرت به نویسندگی ادامه بدی و دیگر هیچ وقت نتوانی کتابی بنویسی که کسی در دنیا به آن توجه بکند. حتی کمی توجه – هیچ وقت – هرگز
01:18 خوب این خیلی خیال آدم را راحت می کند می دانید که البته می توانست بدتر از این هم بشود. البته من یادم می آید بیش از بیست سال پیش که من یک دختر ده چهارده ساله بودم و شروع کردم به مردم بگویم که من می خواهم نویسنده بشوم، با همین نوع واکنش مبتنی بر ترس مردم مواجه می شدم. مردم می گفتند نمی ترسی هیچ وقت موفق نشوی؟ نگران نیستی مورد توجه واقع نشوی و سرخورده بشوی و این تو را بکشد؟ نمی ترسی که همه عمرت را صرف این هنر بکنی و چیزی حاصل نشود و آخرش همه این رویاهای تحقق نیافته را با خودت به گور ببری و دهانت پر از خاکستر تلخ شکست باشد؟ (خنده) از همین حرفها دیگه!
01:53 جواب کوتاه به این سوالها این است که بله! بله من از همه این چیزها نگران هستم. من همیشه از اینها می ترسیده ام. من از خیلی چیزهای دیگر هم می ترسم که مردم اصلا فکرش را هم نمی کنند. مثلا جلبک های دریایی و چیزهای دیگری که ترسناک هستند. اما در مورد نویسندگی چیزی که من اخیراً خیلی به آن فکر می کنم این است که چرا می دانید. آیا این به نظر شما منطقی است که، این منطقی است که از کسی انتظار داشته باشیم نگران این باشد که به شغلی بپردازد که فکر می کند برای انجام آن روی زمین قرار داده شده است. و اینکه چه چیزی اختصاصا در این مشاغل خلاق هست که باعث می شود ما نگران سلامت روانی یکدیگر بشویم؟ به نحوی که دیگر مشاغل چنین نگرانی هایی ندارند. مثلا پدر من مهندس شیمی است و من یادم نمی آید که در این چهل سالی که به این شغل اشتغال دارد حتی یک مرتبه کسی از او سوال کرده باشد که آیا از اینکه مهندس شیمی است، نگران نیست؟ کسی نمی پرسید که : اوضاع و احوال مهندسی شیمی چطوره ، جان؟ خوب چنین سوالی برای کسی پیش نمی آید. خوب البته منصف باشیم. گروه مهندس های شیمی در طی قرنها برای خودشون به عنوان الکلی های مبتلا به اختلال خلق افسرده – سرخوش اسم در نکرده اند. (خنده)
03:06 ولی خوب ما نویسنده ها می دانید، ما همچنین اسم و رسمی به هم زده ایم. البته فقط ما نویسنده ها هم نیستیم به نظر می رسد که همه افرادی که در شاخه های مختلف حرفه های خلاق کار می کنند به شدت به لحاظ روانی بی ثبات هستند. کافی است شما به تعداد مرگ و میر نگاهی بیاندازید تنها در قرن بیست و یکم تعداد زیادی از ذهن های جوان و بی همتایی هستند که در جوانی درگذشته اند و بسیاری از آنها به دست خودشان از دنیا رفته اند. به نظر می رسد که حتی آنهایی که دقیقا خودکشی نکرده اند به نوعی توسط استعدادهایشان پایمال شده اند. می دانید مثلا نورمن میلر قبل از مرگش در آخرین مصاحبه ای که داشته است، گفته هر یک از کتابهای من اندکی من را کشته است. این خیلی جمله عجیبی است که کسی در مورد حاصل عمرش بگوید. ولی ما حتی از شنیدن این حرف پلک هم نمی زنیم چون در طی سالیان حرفهایی از این دست را زیاد شنیده ایم و به نوعی به طور دست جمعی بی تفاوت شده ایم و پذیرفته ایم که به نوعی خلاقیت و مصیبت کشیدن به طوری ذاتی با هم عجین هستند. و هنر همیشه به رنج و درد ختم می شود.
04:04 سوالی که من می خواهم امروز از همه شما بپرسم این است که آیا همه شما با این مساله راحت هستید؟ شما مشکلی با این مساله ندارید؟ چون حتی اگر یک اینچ هم از این مساله دور شویم و به آن نگاه کنیم، می دانید من به هیچ وجه با این فرض راحت نیستم. فکر می کنم این فرض خیلی خیلی چندش آور است. ضمنا فکر می کنم این فرض خیلی خطرناکی هم هست. من دلم نمی خواهد که این فکر به قرن بعدی هم انتشار پیدا بکند. من فکر می کنم بهتر است ما سعی کنیم ذهنهای خلاق و با ارزش جامعه را تشویق کنیم که زندگی بکنند
04:28 و من در مورد خودم مطمئن هستم که برای من خطرناک است که پا در این مسیر تاریک بگذارم. مخصوصا در این شرایطی که به لحاظ شغلی من الان دارم. که — آخر من رو ببینید. من خیلی جوان هستم. من فقط حدود چهل سالم است. یعنی شاید حدود چهار دهه دیگر توان کار داشته باشم. و خیلی احتمال دارد که هر چیزی که از این به بعد بنویسم از نظر دنیا کارهایی باشد که بعد از آن موفقیت عجیب و غریب کتاب آخر من انجام شده است. من باید این را واضح بگویم چون که حالا ما دیگر اینجا همه با هم دوست هستیم. خیلی احتمال دارد که من بزرگترین موفقیتم را پشت سر گذاشته باشم. خدایا این چه فکریه! این از آن فکرهاست که می تواند باعث بشود کسی، شروع به نوشیدن جین صبح ساعت نه بکند. می دانید من نمی خواهم که به این مساله دچار بشوم. (خنده) من ترجیح می دهم به انجام این شغلی که دوستش دارم ادامه بدم.
05:25 سوالی که پیش می آید این است که، چطوری؟ و پس از فکر کردن های زیاد اینطور به نظرم رسیده که روشی که باید برای کار کردنم از این به بعد پیش بگیرم این طور باشد که یک ساختار محافظت روانی برای خودم درست بکنم. متوجه هستید؟ باید راهی پیدا بکنم که فاصله امنی بین من بین من نویسنده و نگرانی ها و اضطرابهای طبیعی که این کار به همراه دارد ایجاد بکنم. این یک سال گذشته من همینطور که به دنبال مدلهایی برای این که چطور این کار را انجام بدهم می گشتم به گذشته های دور نگاه کردم و سعی کردم جوامع دیگری را پیدا کنم و ببینم که آیا کسانی در گذشته بوده اند که برای این مساله برای اینکه به افراد خلاق کمک بکنند که به نوعی این خطرات عاطفی که ذاتا در کارهای خلاق هست را تحمل بکنند – کمک بکنند و راه حلی داشته باشند؟
06:09 من در این تحقیقات به یونان باستان و رم باستان رسیدم. با من بمانید چون این مساله دومرتبه به خودمان بر می گردد. در یونان و رم باستان مردم باور داشتند که خلاقیت منشاء انسانی ندارد. باور مردم در آن زمان این بود که خلاقیت روحی الهی است که از یک منشاء مجزا و غیر قابل شناسایی به انسانها وارد می شود و دلیل این اتفاق هم دور از ذهن و نادانسته است. معروف است که یونانی ها این نفخه های الهی را «دیمن» می نامیدند. معروف است که سقراط باور داشته که او هم یک دیمن دارد که کلمات حکمت آموز را از ماورا بر او می خواند. رومی ها هم باور های مشابه داشته اند ولی آنها به این روح «نابغه» می گفته اند. که این خیلی عالی است. چون رومی ها فکر نمی کرده اند که نابغه یک فردی است که اختصاصا خیلی باهوش است. بلکه فکر می کرده اند که نابغه این موجود الهی و جادویی است که درون در و دیوارهای استودیوی هنری آن هنرمندان زندگی می کرده است. مثل دابی خدمتکار خانه! که از دیوار بیرون می آمده و به شکل ناپیدایی هنرمند را در کارش حمایت می کرده است و این منشاء هنرمندی آن هنرمند بوده است.
07:16 خیلی عالی است، این همان فاصله ای است که من از آن صحبت می کنم. این همان سازه روانی است که شما را از نتیجه کارتان محافظت می کند. همه در آن زمان می دانستند که هنرمندی این طوری است. به این شکل هنرمندان قدیم از خیلی از آفات در امان بودند، مثلا اینکه دچار خود شیفتگی شدید بشوند. چون اگر شما اثر خیلی درخشانی خلق می کردید همه اش به حساب خود شما نوشته نمی شد چون همه می دانستند که آن نابغه ی لامکان به شما کمک کرده است. اگر کار شما بد از آب در می آمد خوب همه اش تقصیر شما نبوده است. چون همه می دانسته اند که نابغه ی شما تنبل و بی خاصیت بوده است. سالها در مغرب زمین مردم به این شکل به خلاقیت نگاه می کرده اند.
07:51 اما بعد رنسانس رخ داد و همه چیز عوض شد. و ما این ایده بزرگ را داشتیم و فکر بزرگ این بود که بیایید انسان را در مرکز عالم بگذاریم به جای همه خدایان و راز و رمزهای عالم. خوب دیگر جایی برای موجودات افسانه ای که خدا به آنها دیکته بگوید باقی نماند. این آغاز انسان گرایی منطقی بود و مردم شروع به قبول این مساله کردند که خلاقیت کاملا از وجود شخص ناشی می شود. برای اولین بار در تاریخ در این مقطع است که شما می شونید که مردم به یک هنرمند بگویند که نابغه است به جای اینکه بگویند او یک نابغه دارد.
08:21 من باید به شما بگویم که به نظر من این اشتباه بسیار بزرگی بوده است. به نظر من اینکه ما به یک انسان اجازه بدهیم که فکر کند که ظرف و مجرا و منشاء و عصاره ی همه رازهای ازلی و ابدی نشناخته الهی است، این فشار و مسوولیت خیلی خیلی زیادی برای یک روان انسانی است. مثل این است که از کسی بخواهیم که خورشید را ببلعد. این کار کاملا روح افراد را مچاله و پاره پاره می کند. و باعث حجم بالایی از انتظارات در مورد توانایی های افراد می شود. و من فکر می کنم این فشاری است که در پانصد سال گذشته هنرمندان ما را کشته است.
08:58 و اگر این نظر درست باشد و عقیده من این طور است، سوال این خواهد بود که حالا چکار کنیم؟ آیا ما می توانیم کار دیگری بکنیم؟ مثلا شاید بتوانیم به درک قدیمی از هنر برگردیم همان ارتباط هنرمندان و واقعیت خلاق رمز آلود. شاید نه. شاید ما نتوانیم پانصد سال سابقه تفکر منطقی بشر را در یک سخنرانی هیجده دقیقه ای پاک کنیم. و احتمالا افرادی در بین شما هستند که خدشه های علمی کاملا معتبری در مورد ادعای من در مورد وجود پری هایی که دنبال افراد می دوند و پروژه های مردم را با آب جادو تقویت می کنند وارد بکنند. و من احتمالا نمی توانم همه شما را به دنبال خودم در این راه بکشم.
09:41 ولی سوالی که من می خواهم با شما مطرح بکنم این است که «چرا که نه؟» چرا ما در این مورد به این شکل فکر نکنیم. چون که این حرفها همانقدر قابل قبول هستند که هر توضیح دیگری که من درباره ماهیت دیوانه کننده ی خلاقیت شنیده ام. فرآیند خلاقیت همان فرآیندی است که هرکسی که یک بار سعی کرده باشد چیزی بسازد، یعنی همه شما که اینجا هستید، آن را تجربه کرده اید، می داند که همیشه رفتاری منطقی نیست، بلکه بعضی وقتها کاملا فرا طبیعی به نظر می رسد.
10:10 من اخیرا این تجربه کاملا خارق العاده برایم پیش آمد که با یک شاعر آمریکایی به نام روت ستون ملاقات بکنم او الان در دهه نود زندگی اش است و تمام عمر شاعر بوده است. برای من از خاطراتش تعریف می کرد که وقتی در روستاهای ویرجینیا بزرگ می شده، روی زمین های کشاورزی کار می کرد است. او می گفت که حس می کرده و می شنیده است که یک شعر دارد از دور دست به سمت او می آید. و می گفت که او شعر را به شکل یک قطار طوفانی هوا درک می کرده که شتابان به سمت او می آمده است. وقتی که او حس می کرده یک شعر دارد می آید، زمین شروع به لرزیدن زیر پایش می کرده است. او می دانسته است که تنها یک کار باید بکند و آن اینکه به قول خودش با تمام قوا به سمت خانه بدود و شروع به دویدن می کرده و شعر با سرعت تعقیبش می کرده است و او باید هر چه زودتر خودش را به یک قلم و کاغذ می رسانده است تا وقتی که آن طوفان به او می رسید، بتواند آن را دریافت کند و روی کاغذ ثبتش کند. بعضی وقتها پیش می آمده که به اندازه کافی سریع نمی دویده است و از شعر عقب می افتاده و به موقع به خانه نمی رسیده و شعر از او جلو می افتاده و رد می شده است و شعر همچنان به مسیر خودش ادامه می داده و در افق محو می شده است. و به قول خودش شعر می رفته تا یک شاعر دیگر را پیدا کند و بعضی وقتها هم من این قسمت را هیچ وقت فراموش نمی کنم او می گفت که پیش می آمده وقتهایی که شعر تقریبا از او جلو می زده است. و او هنگامی که به خانه می رسیده و به دنبال قلم و کاغذ می گشته است و شعر در جلوی او بوده است و همین که او قلم به دست می گرفته شعر در حال گذر از او بوده است، دست دیگرش را دراز می کرده و شعر را می گرفته است. می گفت دم شعر را می گرفتم و آن را می کشیدم عقب به درون بدن خودم و در همین حال با دست دیگرم روی کاغذ ثبتش می کردم و در این مواقع می توانستم همه شعر را بنویسم ولی شعر از آخر به اول نوشته می شد. (خنده)
11:44 وقتی من این را شنیدم با خودم گفتم این خیلی عجیبه این دقیقا عین فرآیند خلاقیت من است. (خنده)
11:55 نه این اصلا شبیه من نیست. من مجرای اتصال به آسمان نیستم می دانید من مثل یک قاطر هستم، من باید هر روز سر ساعت از خواب بیدار بشوم و کار کنم کار کنم و عرق بریزم و قدم به قدم جلو بروم. ولی حتی من با همه قاطر بودنم، گاهی به آن چیز برخورده ام. و فکر می کنم خیلی از شما ها هم برخورده باشید. می دانید حتی من هم برایم پیش آمده که ایده هایی از منبعی به ذهنم رسیده است که برای منبع آن برایم قابل شناسایی نبوده است. این منبع چیست؟ ما چطور باید با آن منبع مرتبط باشیم ولی در عین حال دیوانه هم نشویم؟ شاید این کار در حقیقت ما را از دیوانگی حفظ کند.
12:28 برای من بهترین نمونه ای که در دنیای معاصر دارم تام ویت موسیقیدان است، که من چندین سال پیش با او مصاحبه ای برای یک مجله انجام دادم و ما داشتیم در مورد این موضوع صحبت می کردیم و می دانید تام در سراسر عمرش نمادی از هنرمند زجر کشیده معاصر بوده است و همیشه در حال درگیری برای کنترل و مدیریت این سائق های خلاق در درون خودش بوده است.
12:52 اما کم کم با بالا رفتن سنش آرام تر شده و به من گفت که یک روز داشته توی یک بزرگراه توی لس آنجلس رانندگی می کرده و آن روز این مساله برای همیشه برایش عوض شده است. او داشته با سرعت رانندگی می کرده و ناگهان صدایی به گوشش می رسد یک قطعه کوچک از یک ملودی که در گوشش می شنیده است. همانطور که همیشه الهام ها روشن و اغوا گر هستند. و تام این را دوست داشته، این ملودی را می خواسته، خیلی ملودی زیبایی بوده است. این ملودی را می خواسته ولی هیچ وسیله ای برای ثبتش نداشته است. نه کاغذی داشته، نه ضبط صوتی. و شروع می کند دومرتبه مضطرب شدن
13:16 و دستپاچه شدن و این فکر که من دوباره این ملودی را از دست خواهم داد و دیگر به یادم نخواهد آمد و تا آخر عمر در حسرت این ملودی خواهم بود. من به اندازه کافی توانمند نیستم که آن را به خاطر بیاورم. من از پس این کار بر نخواهم آمد. ولی ناگهان به جای ترس و وحشت این فرآیند ذهنی و این افکار را متوقف می کند و یک کار کاملا جدید می کند. تام به بالا به آسمان نگاه می کند و می گوید ببخشید تو متوجه نیستی که من دارم رانندگی می کنم؟ (خنده) به نظر تو من الان می توانم یک آهنگ را بنویسم؟ اگر می خواهی واقعا وجود داشته باشی یک وقت مناسب تر بیا سراغم، یک وقت که من بتوانم به تو رسیدگی کنم. در غیر این صورت امروز برو یک نفر دیگر را آزار بده. برو لئونارد کوهن را اذیت بکن.
13:55 و از آن روز فرآیند کاری تام کلا عوض می شود. البته حاصل کارهاش تغییری نمی کند و همان قدر سیاه باقی می ماند ولی فرآیند عوض می شود. و اضطراب شدیدی که همیشه او رو احاطه کرده بوده برطرف می شود. این فشار وقتی برطرف می شود که آن جن یا آن نابغه ای که درونش بوده را بیرون می آورد. و آزادش می کند که برود به همان جایی که باید باشد. و می فهمد که نیازی نیست که این چیز آزار دهنده در درون او باشد. بلکه می تواند به شکل یک همکاری و مکالمه عجیب و غریب و غیر طبیعی بین تام و این موجود خارجی باشد، که کاملا خود تام نیست.
14:25 من این داستان را که شنیدم کمی در روش کار خودم هم تغییر ایجاد شد و این ایده حداقل یک بار من را نجات داد. من اواسط نوشتن «بخور عبادت کن عشق بورز» بودم و درون یکی از آن چاله های بیچارگی افتاده بودم که همه ما وقتی روی یک چیزی کار می کنیم که گیر کرده و پیش نمی رود به آن گرفتار می شویم، و فکر می کنیم که این کار افتضاح خواهد شد. این کتاب بدترین کتابی خواهد شد که تا حالا نوشته شده است. نه فقط کتاب بدی می شود، بلکه بدترین کتابی می شود که تا حالا کسی نوشته است و به این فکر افتاده بودم که کلا این پروژه را متوقف کنم ولی یک مرتبه به یاد تام افتادم و اینکه با هوا صحبت کرده بود و گفتم که من هم این را امتحان کنم. و سرم را از روی نوشته هام بلند کردم و به یک گوشه خالی اتاق رو کردم و بلند گفتم: هی – تو – چیز – گوش بده. هم من و هم تو می دانیم که اگر این کتاب خیلی عالی نشود، این فقط تقصیر من نیست درسته؟ چون تو می بینی که من همه ی توانم را دارم اینجا صرف می کنم. من هیچ چیز بیشتری ندارم. پس اگر تو می خواهی که کتاب بهتری از آب در بیاد باید سر کارت حاضر بشوی و سهم خودت را انجام بدهی. اما اگر تو اینکار را نکنی – به جهنم – نکن ولی من از رو نمی روم من همچنان به نوشتن ادامه می دهم چون این شغل من است. و بدان که من امروز سرکارم حاضر شدم و سهم خودم را انجام می دادم. (خنده)
15:31 چونکه (خنده) آخر کار این طور خواهد بود. قرنها پیش در صحراهای آفریقای شمالی مردم عادت داشتند که شبها برای رقص و موسیقی مقدس دور هم جمع بشوند و ساعتهای متمادی این رقص ها ادامه داشته – تا سحر و همیشه این رقص ها عالی بوده اند چون این رقاص ها حرفه ای بوده اند و کارشان رو خوب انجام می داده اند. ولی هر از چندی خیلی به ندرت یک اتفاقی رخ می داده و یکی از این هنرمندها واقعا فرا مادی می شده است. و من می دانم که شما می فهمید من چه دارم می گویم. چون مطمئن هستم شما هم تا حالا یک موقعی توی زندگی تان یک اجرای هنری این طوری دیده اید. انگار که زمان متوقف شده باشد و آن رقاص پا درون یک درگاهی گذاشته باشد و بدون این که شخصاً کاری متفاوت از هزار شب قبل انجام بدهد، انگار که همه چیز با هم جفت و جور بشود و یک دفعه انگار که اون دیگر انسان نیست و انگار که از درون متعالی شده باشد و از زمین بلند شده باشد و انگار که نورانی شده باشد و نور الهی به او تابیده باشد
16:25 و هر موقع چنین چیزی رخ می داد، مردم آن زمان این مساله را می شناختند و درک می کردند و برای این پدیده اسم داشتند مردم شروع می کردند دست زدن و آواز خواند: الله، الله، الله، خدا، خدا، خدا، این خدا است. می بیند؟ پاورقی جالب تاریخی، وقتی که مورها به جنوب اسپانیا حمله کردند این رسم و رسوم را با خودشان به آنجا آوردند و تلفظ درطی قرنها از الله، الله، الله، الله عوض شد و تبدیل شد به هولی، هولی، هولی که شما هنوز در مراسم گاوبازی و رقص های فلامنکو می شنوید. در اسپانیا هر موقع که رقاص کاری ناممکن و جادویی انجام می دهد الله، هولی، هولی، الله، بی نظیر، براوو غیر قابل توصیف، این است، یک جلوه از خدا خوب این خیلی خوب است. چون ما به این نیاز داریم.
17:09 اما مشکل فردا صبح برای آن رقاص بروز می کند. وقتی که از خواب بیدار می شود و می بیند که سه شنبه صبح ساعت یازده است و دیگر او جلوه ای از خدا نیست و فقط یک انسان میرای رو به پیری است که تازه زانو درد هم دارد و شاید دیگر هیچ وقت به آن مقام دست پیدا نکند و شاید دیگر هیچ کس وقتی او می چرخد نام خدا را به آواز نخواند. حالا باید بقیه عمرش را چه بکند؟ این سخت است. این از دردناک ترین چیزهایی است که باید در یک زندگی خلاق با آن کنار آمد. ولی شاید راهی برای گریز از این همه درد و رنج وجود داشته باشد. اگر هیچ وقت از اول باور شما این نباشد که منشا جنبه های خارق العاده زندگی شما خود شما هستید. بلکه باور شما این باشد که اینها از یک منبع غیر قابل تصور به شما قرض داده می شود و فقط مدت کوتاهی از زندگی تان واجد این خصوصیات هستید و بعد این خصوصیات به نفر بعدی داده خواهد شد . اگر ما به این شکل به قضیه نگاه کنیم همه چیز عوض خواهد شد.
18:06 این سبک جدید برخورد من با مساله است در چند ماه گذشته من اینطور به این قضایا نگاه کرده ام. در این مدتی که دارم روی یک کتاب جدید کار می کنم که به زودی قرار است منتشر بشود به عنوان کتابی که به طور خطرناک و ترسناکی مردم منتظر انتشارش هستند که ادامه موفقیت عجیب و غریب قبلی ام باشد.
18:20 و من مجبورم که مدام به خودم تذکر بدهم، وقتهایی که تحت فشار روانی هستم، که نترس، جا نزن، تو کار خودت را بکن. مدام سر کارت و برای انجام سهم خودت هر چه که هست حاضر شو. اگر کار تو این است که برقصی، خوب، برقص. اگر اون نابغه الهی که به تو اختصاص داده شده تصمیم بگیرد که جلوه ای، فقط برای لحظه ای، از مجرای زحمات تو بروز کند، پس هولی! و اگر هم نه، تو سهم خودت را به هر حال انجام بده، و باز هم هولی به تو! من به این باور دارم و فکر می کنم ما باید این را آموزش بدهیم. به هر حال هولی به شما! فقط به خاطر این عشق انسانی، و مداومتی که برای سر کار حاضر شدن دارید.
19:02 متشکرم. (تشویق) متشکرم. (تشویق)
19:10 جوان کوهن: هولی! (تشویق)